...وهم
هو الهادی
وهم ) قسمت اول)
آسمون ریسمون
شهریار با یه حالت حق به جانبی گفت: دوشنبه تا شب كلاس داری. سه شنبه چی؟
سه شنبه همایشه -
شهریار - اِ ... تو كه گفتی همایشو بپیچونیم بریم كافه.
نظرم عوض شد. میخوام برم همایش -
شهریار - علی جفتمون خوب میدونیم كه تو همایش برو نیستی. فقط با این كارا میخوای گند بزنی به برنامه ی منو هانیه
!!آخه شما كه میدونید من نمیام، واسه چی سر خود با طرف قرار میذارید...؟ -
شهریار - هانیه اصرار داشت و اِلا من كه میدونستم تو آدم بشو نیستی.
آقای آدم؛ آشیه كه خودتون پختید. هركی خربزه میخوره پا لرزشم میشینه. الانم اگه كاره دیگه ای نداری خـدافظی كن -
میخوام برم شام بخورم
شهریار - هانیه میگه سه شنبه تولده هستیه، نمیشه برنامرو كنسل كرد. قراره چهار نفری جشن بگیریم. باید بیای، حرفیم درش نیست. خداحافظ
تلفونو كه قطع كرد، تازه متوجه حرفش شدم. كم مونده بود گوشیمو بكوبم تو دیوار. صدامو بلند كردم: آخه كدوم احمقی تو روز تولد قرار میذاره؟؟
مادرم از آشپزخونه پرسید : تولد كیه؟
پیش خودم گفتم : هیچی بابا ، فعلا كه عزایه پسرته.
: مونده بودم چه كار كنم! هیچ فكری به ذهنم نمیرسید. شروع كردم باخودم كلنجار رفتن
خدا لعنتت كنه شهریار با این برنامه ریختنت. من چرا باید برای كسی كه نمیشناسم، جشن تولد بگیرم. اون چرا كسی رو كه نمیشناسه دعوت كرده؟؟
... اصلا مگه بچه ده سالست كه جشن تولد میخواد. یكی از یكی خنگ تر ... یكی از یكی ...... ، خجسته تر
اگه دو نفر دیگه ام دعوت بودن، حضور من زیاد به چشم نمیومد اما الان... اَه... با شكم خالی ام كه نمیشه فكر كرد.
رفتم سمته آشپزخونه. میز مثل همیشه ساده چیده شده بود، مادرم تا منو دید گفت: قربون پسر خوشگلم بشم.
خدا نكنه. شام چی داریم؟؟ -
... مادرم - یه چیز خوب... غذای خارجی
همینطور كه سمته اجاق گاز میرفتم گفتم: واقعا چه چیزیه كه هم خوبه هم خارجیه هم تو بلدی درست كنی؟؟ ... مـــــــــــامــــــــــان
مادرم با لبخند گفت - چیه...؟ من اینو بخاطر تو درست كردم،كه میری دانشگاه آی كیوت بیشترشه!
دیشبم بهمون سوپ دادی، همینو گفتی -
رامین - داداشی سه - یك بابارو بردم.
كاره خوبی كردی. بشین شام بخور -
رامین - شام چی داریم.
خوراك -
رامین - خوراكه چی؟
! مادرم - خوراكه خارجی
من كه خندم گرفته بود گفتم - حداقل جلو بابا اين حرفو نزن. باز درباره خاطرش با خوراك راگو تعريف ميكنه.
شام رو كه خوردم رفتم تو اتاقم
چاره ای نبود، باید باهاشون میرفتم.
با اینكه میدونستم هانیه با چندتا بهونه، غیبت منو توجیح میكنه؛ اما نمیخواستم پیش دوستش ضایع بشه.
تو همین فكرا بودم كه یاد تولد افتادم. گوشیمو از روی میز برداشتم و شماره شهریارو گرفتم.
شهریار: جانم
مرض. باز تو رو گوشی خوابیده بودی؟؟ بذار دوتا بوق بخوره! بفهمی كیه، اونوقت جواب بده -
شهریار - ها ... داشتم به هانی اِس میدادم. چی شده مگه؟
هیچی. فقط خواستم بپرسم اگه بیام، باید براش كادو هم بگیرم دیگه؟؟ -
شهریار - خوب آره ... نكنه دست خالی بیایا.
!! یه نفس عمیق كشیدم تا عصبانیتم كم شه. با صدای آروم گفتم: شهریار
شهریار - جانم.
تو بدترین دوستی هستی كه تا حالا داشتم. دلم میخواست اینو بدونی -
شهریار - مرسی عزیزم... منم همچین حسی نسبت به تو دارم.
چقدر خوبه كه ما انقدر با هم تفاهم داریم. برو بخواب دیگه، شب بخیر -
شهریار - شب ب خ ... راستی علی!
كوفت. چرا داد میزنی؟؟ -
شهریار - یعنی میای دیگه؟
مگه چاره دیگه ای هم دارم؟؟ -
شهریار - نه ... خداحافظ
خدافظ -
خودمو انداختم رو تخت. دست راستمو دراز كردمو كلیده آباژورو زدم. مثل همیشه، تاریكیه حبس شده در بیرون پنجره؛ فقط منتظر اشاره ای از جانب من بود.
دیوارای شیری رنگ اتاقم رنگ باختن. جیغ كشیدن شاخه ها، از درد سایش به شیشه پنجره. صدای به خود لرزیدن برگ ها كنار همدیگه، از ترس تجاوز باد.
سایه شاخهای به هم گره خورده ی درختا، روی سقف اتاق.
و من ... پلك رو پلك گذاشتم و زیر لب زمزمه میكردم:
آب آبیتر
من در ایوانم، رعنا سر حوض
رخت میشوید رعنا
برگها میریزد
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست
زن همسایه در پنجرهاش، تور میبافد، میخواند
من "ودا" میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری
آفتابی یکدست
سارها آمدهاند
تازه لادنها پیدا شدهاند
:من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود
میپرد در چشمم آب انار
اشک میریزم
مادرم میخندد
... رعنا هم