×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

!...ورود برای عموم آزاد است

وهم ... قسمت دوم





هوالهو



وهم... (قسمت دوم)


تشكر،  از همه ی شما خوانندگان عزیز
و كسايي كه منت گذاشتن و به وبلاگ من در ميهن بلاگ سر زدن

roman-ghermez.mihanblog.com

بالا ، گل یك روزه نور
پایین ،  تاریكی باد




 با وسواس گونیارو تنظیم میكردم و مداد رو روی كاغذ حركت میدادم؛ اصلا دلم نمیخواست میلیمتری اشتباه كنم. هر خط رو با شور غیر قابل وصفی رسم میكردم. انگار كه دارم یه اثر هنری خلق میكنم
نقشه كشی ، تنها درسی كه با علاقه سر كلاسش حاضر میشدم. بر عكس همه من از حل تمریناش لذت میبردم. یجور حس آرامش درونی بهم میداد. حس قدرت ، بهم این اجازرو میداد خصایص و احساساتم رو در قالب یك قطعه به تصویر بكشم.
میتونستم خاطرات تلخمو تك تك توی هركدوم از این شكلا دفن كنم
اواخر كلاس بود و منم سخت مشغول رسم تمرین بودم كه یكی ازپشت صدام كرد
 سلام آقای سهروردی-
نگاهمو سمت صدا چرخوندم. مثل همیشه با ظاهری موجه و لبخند ملایمی كه هیچوقت از روی لباش محو نمیشد داشت نگام میكرد. از روز اولی كه دیدمش حس خوبی نسبت یهش داشتم
  سلام خانم صادقی؛ خوب هستید؟؟-
خانم صادقی - خیلی ممنون، ببخشید آقای سهروردی من مبحث ایزومتریك رو غیبت داشتم، تمرینای هفته ی بعدم همش از این مبحثه ، خواستم بدونم اگه امكانش هست میشه بعد از كلاس این بخشو واسم توضیح بدید؟
با اینكه بعد از كلاس با شهریار قرار داشتم اما بدون كوچكترین حرفی قبول كردم.

شهریار همراه هانیه و چندتا از همكلاسی هاشون تو آلاچیق مشغول حرف زدن بودن. شهریار تا منو دید صداشو بلند كرد و گفت : یعنی انقدر بدم میاد از یه عده كه ساعت 10 قرار میزارن بعد با نیم ساعت تأخیر سرو كلشون پیدا میشه.
   جمیعا سلام... ( رفتم جلو به هانیه ام سلام كردم و درحالیكه آستینامو بالا میزدم ادامه دادم) : عزیزم شما چیزی فرموید؟؟
شهریار - نه داداش... چیزی نگفتم كه، سلام كردم.    رو به هانیه كردو گفت: خوب دیگه ... پاشو بریم كلاسمون دیر شد .
  یه ربع دیگه كلاستون شروع میشه. بشین میخوام درباره دست پختتون صحبت كنم-
شهریار - مگه دست پخت هانیه چشه ؟! یــكیــه ... خیلیم عالــــــــی.
هانیه با خنده گفت : دست پخت من حرف نداره . تو فردا بیا ... بهت قول میدم انگشتاتم میخوری .
 
  شالُ كُلا كنم ، پاشم بیام تولد كسی كه نمیشناسم بگم چند منه؟؟-
هانیه - خوب میای باهم آشنا میشید. باوركن ازش خوشت میاد ، هستی بهترین دوستمه میدونم اخلاقش چجوریه؛ شما تیكیه همین . ناز نكن... به خدا اگه نیای واسه من بد میشه.
شهریار - آقا اصلا یه كاری میكنیم؛ تو كه همیشه نیم ساعت عقبی ، وقتی اومدی از دور ببینش. اگه ازش خوشت نیومد از همونجا فرار كن... خوبه؟؟
   خدایا ... واقعا راه نداشت بجای تتمه خاكی كه واسه خلق این عجوبه حروم كردی، یه موهاوی میساختی مینداختی زیر پای من؟؟    ثوابم داشت.
شهریار - تقصیر منه كه نبوغمو در اختیار تو میذارم.
 نبوغ ؛ دو گرم فسفر بسوزون ، فكر كن كه من كادو چی بخرم؟؟
شهریار - اینم دیگه فكر كردن داره؟ این همه چیز واسه هدیه دادن هست. من جات بودم لباس میگرفتم.
نه بابا ... امشب میرم یه سِتِ تاپ شلوارك واسش میگیرم كه از همین اول رابطرو داغ شروع كنیم-
هانیه - اوه اوه... اصلا شما دوتا فكر نكنید بهتره.  الان پامیشی، خیلی شیك میری یه مغازه ساعت فروشی یه ساعت  انتخاب میكنی، میای بیرون.  فردا ام تیپ میزنی ساعت 5 میای جلوی دانشگاه.
  چی ... دانشگاه چرا ؟؟-
شهریار - چون من بدبخت تا 5 كلاس دارم. اگه نرم استادش حذفم میكنه.
 اگه بری ام من از زندگی حذفت میكنم. پسر تو عقل تو كلت نیست -
شهریار - خووو ... فردا هانی با ماشین من میره دنبال هستی، بعد میاد جلو دانشگاه دنبال ما. برنامه به این خوبی.
هانیه - همین كارو میكنیم. الانم پاشو بریم كلاس شروع شد.

 تو این فكر بودم كه واقعا راست میگن خدا درو تخترو خوب به هم چفت میكنه.
این قرار از همین اول مشكل داره، خدا آخر عاقبتشو بخیر كنه.
منو شهریار از دوره راهنمایی باهم دوست بودیم . چون جفتمون همیشه سرمون تو كتاب بود، یكمی از بقیه هم سنو سالای خودمون آرومتر و منزوی تر بودیم و همین اشتراك هم باعث شد بعد از یه مدت باهم صمیمی بشیم.
نمیدونم شاید من داشتم بهش سخت میگرفتم؛ شایدم همه ی كائنات دست به دست هم داده بودن تا این برنامه به مزخرف ترین شكل ممكن برگزار بشه.
 هه...     سلام چطوری ؟؟       اسمت چیه؟؟      خووو ... چرا اینجوری نگا میكنی؟؟       نكنه میخوای بگی 70 هزار الكی الكی رفت تو پاچم؟؟
 ولی خداییش ساعتش خوشگله؛          قبول دارم؟!                 هی پسر ... داشتم باهات حرف میزدما ...
 نفس سردی كشیدمو  اومدم كلیدمو از جیبم دربیارم كه نظرم بهش جلب شد.
  قدم زنون، همینجور كه سرم رو به آسمون بود رفتم وسط بلوار.
  همه ی خونه های شهرك ویلایی بودن و هیچ آپارتمانی نمیتونست وجهه ی شب تاریكم رو خدشه دار
  كنه.
  یه سری ستاره بود كه، شكل ملاقه به خودشون گرفته بودن . هرچی فكر میكردم اسمشون یادم  نمیومد؛  دب اكبر بود یا اصغر ؟؟
  هرچی كه بود، خیره به سقف چراغونی بالا سرم نگاه میكردم. ناخوداگاه لبخند خفیفی روی لبم نقش  بست.
             تا بحال دقت نكرده بودم كه آسمون زندگیم چقدر پر ستارست





چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی
چقدر هم تنها!
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی

دچار یعنی
عاشق

و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد

چه فکر نازک غمناکی!
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست

نه ، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد

و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست

و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند؟
نه،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز،
هزار و یک گره رودخانه را نگشود...






چهارشنبه 13 آذر 1392 - 8:06:58 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

14506 بازدید

6 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

11 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements